هنـگـامـه دیـوانگـی

داشتـم ارام تـا ارام جـانـی داشتـم..

هنـگـامـه دیـوانگـی

داشتـم ارام تـا ارام جـانـی داشتـم..

هنـگـامـه دیـوانگـی

هنگـامـه دیـوانـگـی است
نشانم بده آنکه دیوانه نیست...

"گـرطلـب کنـی از جـان عشق و دردمندی را
عشـق را هنـربـیـنی ، درد را دوا یـابـی ..."

+درباره من را بخوانیـد :)
+کامنت ها شاهرگِ مهربانی اند و برایم
محفوظ پس تاییـد نمی شوند
+کمی محدودتر میخوانمتان ،کمی خاموش تر
بگذارید تلاقی از تلاطم بیفتد ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

اهلـه قمـر

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ق.ظ

بهشت تنها یک مسند برگزیده داشت

ادم اما بخاطر تاجش سقوط کرد..


+روزمرگی هایت دیدنی است بمانند اهله قمر


  • مهـرا

بوسه جانکاه

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۴ ب.ظ

فاصله شـیـریـن میشـود

وقتـی میانِ لبـانت می افـتد؛

اینگونه جانکـاه طلبِ بوسه می کنی...

  • مهـرا

قربانگاهِ عدم

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۲۲ ب.ظ

قربانـگاهِ عـدم 

بی محابا

منتهی می شود به چشمـانِ تو..

+من همه تو ...

  • مهـرا

داستان ما

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ب.ظ

داستـانِ ما از انجا شروع شد ؛

که عشق راوی شد

+داستـانمـان شـروع شد...

  • مهـرا

قاب عکس

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ

حرفِ تـو که پیش می ایـد 

دیـوار هم پنجـره ای میشود به سویـت..

+ببخشید مرا ، با نصفه ای از قلبم روزگار میگذرانم ، نیمی دیگرش اینجاست پیشِ شما...

  • مهـرا

فاتحِ قلبـم

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

قاصد شدی و از غم من خبر نداری 

فارغ شدی و از تبِ من خبر نداری

دائم شده گرم ، خاطرِ تو نزدِ فتوحات

فاتح شدی و از دل من خبر نداری...

 

+30` دیگر متلاشی میشود تلاقی ، تلاطمش هم بماند برایِ قلبم


  • مهـرا

در حبسِ توام

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

بالهایـت را چیـدند و در اغوشم افتـادی؛

ان هنگـآم که هوا هنوز ابری و دنیا مه الود؛

ان هنگام که در ازدحام کابوس، رویا دیدم

و همان دورانی که چرخشِ زمین را در وسطِ قلبم و

مدار عشق را در چشمهایـت یافتـم..

در بغلم افتادی درچهاردهمین شبِ ماه تا سقوطِ شهاب را از یاد ببری

تو در اغوشم افتادی و من محبوس شدم ، مبهوت..

+تو حبسِ ابدی ..ابدی از زیبایی ها


http://bayanbox.ir/view/7195977782449263937/jessica-durrant04.jpg

  • مهـرا

پشت هر قدمت خاطره است

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ب.ظ

در شهری که پشتِ هرقدمت خاطره است

و

اب و هوایش به احوالِ "او" ای وابسته است

پرواز هم میسر نیست..


+باز هم فیلتر شدم ، نمیدونید چه حسِ بدیه انگار همه چیزایِ

باارزشی که بدست اوردی و بهشون عادت کردی ازت بگیرن و

بگن دوباره شروع کن

+شاید دیگه ننویسم حتی اگه ننوشتن منو بکشه! ...

+همتونو دوس دارم ._دوستم:)_

+اینترنت 1024 و ی لپ تاپ فول دادن بهم که ناراحت نشم :) همین مزیت رو داشت

  • مهـرا

خـدایِ مـن چـه رنگیـست؟

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ

*بنیاد اظــــهار، بر رنگ چیــــدیم                    خـود را بهر رنگ، کردیـم رسوا


با  نور شدیـدی که به چشمانـم میخورد از خواب می پرم ؛

میگذارم نور، خوب خودنمایی کنـد ومن ،دلبـریـش را خـوابیـده و با لبخنـد نظاره میکنـم

با لبخنـدبه افکـارم ادامه میدهـم کـه گرمایِ دستـانِ مادر را حس میکنـم که میگوید:

خـورشیـدم نمیخـواد بلنـد شه؟

دستـش را به نرمی میگیرم و میگـویـم خورشیـد قربونت.. و از نورِ دلربا دل می کنـم

پـدر را میبینم سر میز اغوش باز میکند و کبوتر وارانه پناه میبرم به گرمایِ تنـش ؛

بوسه ای میکارد بر موهایِ مواجـم و در کنار خود مینشـاندم

سلـام میکنـم و میپرسم : بابایی امروز خورشید خیلی خوشگلتر از همیشه اس؟ نه؟ ..

و پدر میگویـد: خورشیـد همیشه زیباسـت مهرایِ من و به من خیره میشود..

به فکر میروم چرا خورشید همیشه زیباست؟ چون نور ان زیباست یا تجلی ِخالق در نورش؟

اگـر بخـواهـم بگـویـم چرا زیباست ، میتوانم بگـویم چون همرنـگِ خداست

خدایِ من در عینِ اینکه در دستانِ مادر و اغوش پدر است ،

در نگاه "او "  و در چارقد عزیز جون نیز هست

در ابی هایِ اسمان و نیلگون خلیج هم ، رنگِ خدا را میتـوان یافـت اما

من باز هم براین باورم که خدا به رنگِ سفیدِ خورشید است

نور سفیـد منبعِ زیبـایی است و از حاصلِ پاشیـدگی نیست ، امـآ وقتـی تجـزیه میشـود نهان زیبایی هایـش پخـش میشـوند در عالـم واینجـاست که

همه چیز رنگِ خـدایی میگیرد و خدا تجلی میکنـد در عالم

خدایـم سپیـدتریـن انوارِ خورشید است


http://bayanbox.ir/view/4146974800313710261/14424618623772416897133103891822131421392.jpg

*به بـرق تیغ تو نازم‌کـه در بهار خیال                   هـزار صـبح تـجلّی مـقابل دم ا­وست

*بیـدل دهلـوی

  • مهـرا

عقیمـانه بارور میکنـم افکارم را

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

"کار عشق و عاشقی از ما گذشت"


درمیـانـه بحـرانهـا ، استعفـا میدهـم از التیـام

خـورشیـد را به مطبـخ میبرم و ظهرانه میخورم ، ماه را در اغوش میگیرم و لالایی می خوانـم

نور می خواهم چه کار ؟!

عاشقِ قلمم خـواهـم شد ، نوشته هـایـم هم میشونـد؛ جگر گوشه هایـم

عقیم می ماننـم و جگر گوشه هایـم را به دنیا خواهم اورد

افکـارم را صبح به صبح بیدار میکنم ، بزرگ میکنم ، زیبا میکنم ، دستشان را میگیرم و هدایتشان میکنم خدایی ناکرده گم نشونـد در این ازدیادِ جمعیت ،از کنار بعضی کوچه ها میگذرم و اخطار میدهم تنها به اینجا نیایـند ، نکنـد خم بشـود قامتِ سرو سانشان

انقـدر تنـومنـدشان خـواهم کرد که شایـد روزی در سایه یِ فیل افکنـشان کمی بخفتم و بیدار نشوم

اما دنیا بمانـد و سایه هایِ تنومـند ِ ارثیه ام که به عمر ابش دادم و بجان خریـدمش


عقیمـانه بارور میکنـم افکارم را


ما را چه به عشق ، جنـون ، خوابِ خوشِ دوست

مارا هـوسِ تاب و تب ِ تنـدِ تنِ اوست


مارا چه به چشم  ؛غروب ، خرمی ِ رود

مارا هوسِ راز ِ رزِ دخترِ جادوست


http://bayanbox.ir/view/765917867614641660/images58.jpeg

  • مهـرا