عقیمـانه بارور میکنـم افکارم را
"کار عشق و عاشقی از ما گذشت"
درمیـانـه بحـرانهـا ، استعفـا میدهـم از التیـام
خـورشیـد را به مطبـخ میبرم و ظهرانه میخورم ، ماه را در اغوش میگیرم و لالایی می خوانـم
نور می خواهم چه کار ؟!
عاشقِ قلمم خـواهـم شد ، نوشته هـایـم هم میشونـد؛ جگر گوشه هایـم
عقیم می ماننـم و جگر گوشه هایـم را به دنیا خواهم اورد
افکـارم را صبح به صبح بیدار میکنم ، بزرگ میکنم ، زیبا میکنم ، دستشان را میگیرم و هدایتشان میکنم خدایی ناکرده گم نشونـد در این ازدیادِ جمعیت ،از کنار بعضی کوچه ها میگذرم و اخطار میدهم تنها به اینجا نیایـند ، نکنـد خم بشـود قامتِ سرو سانشان
انقـدر تنـومنـدشان خـواهم کرد که شایـد روزی در سایه یِ فیل افکنـشان کمی بخفتم و بیدار نشوم
اما دنیا بمانـد و سایه هایِ تنومـند ِ ارثیه ام که به عمر ابش دادم و بجان خریـدمش
عقیمـانه بارور میکنـم افکارم را
ما را چه به عشق ، جنـون ، خوابِ خوشِ دوست
مارا هـوسِ تاب و تب ِ تنـدِ تنِ اوست
مارا چه به چشم ؛غروب ، خرمی ِ رود
مارا هوسِ راز ِ رزِ دخترِ جادوست
- ۹۴/۱۰/۱۵