هنـگـامـه دیـوانگـی

داشتـم ارام تـا ارام جـانـی داشتـم..

هنـگـامـه دیـوانگـی

داشتـم ارام تـا ارام جـانـی داشتـم..

هنـگـامـه دیـوانگـی

هنگـامـه دیـوانـگـی است
نشانم بده آنکه دیوانه نیست...

"گـرطلـب کنـی از جـان عشق و دردمندی را
عشـق را هنـربـیـنی ، درد را دوا یـابـی ..."

+درباره من را بخوانیـد :)
+کامنت ها شاهرگِ مهربانی اند و برایم
محفوظ پس تاییـد نمی شوند
+کمی محدودتر میخوانمتان ،کمی خاموش تر
بگذارید تلاقی از تلاطم بیفتد ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خـدایِ مـن چـه رنگیـست؟

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ

*بنیاد اظــــهار، بر رنگ چیــــدیم                    خـود را بهر رنگ، کردیـم رسوا


با  نور شدیـدی که به چشمانـم میخورد از خواب می پرم ؛

میگذارم نور، خوب خودنمایی کنـد ومن ،دلبـریـش را خـوابیـده و با لبخنـد نظاره میکنـم

با لبخنـدبه افکـارم ادامه میدهـم کـه گرمایِ دستـانِ مادر را حس میکنـم که میگوید:

خـورشیـدم نمیخـواد بلنـد شه؟

دستـش را به نرمی میگیرم و میگـویـم خورشیـد قربونت.. و از نورِ دلربا دل می کنـم

پـدر را میبینم سر میز اغوش باز میکند و کبوتر وارانه پناه میبرم به گرمایِ تنـش ؛

بوسه ای میکارد بر موهایِ مواجـم و در کنار خود مینشـاندم

سلـام میکنـم و میپرسم : بابایی امروز خورشید خیلی خوشگلتر از همیشه اس؟ نه؟ ..

و پدر میگویـد: خورشیـد همیشه زیباسـت مهرایِ من و به من خیره میشود..

به فکر میروم چرا خورشید همیشه زیباست؟ چون نور ان زیباست یا تجلی ِخالق در نورش؟

اگـر بخـواهـم بگـویـم چرا زیباست ، میتوانم بگـویم چون همرنـگِ خداست

خدایِ من در عینِ اینکه در دستانِ مادر و اغوش پدر است ،

در نگاه "او "  و در چارقد عزیز جون نیز هست

در ابی هایِ اسمان و نیلگون خلیج هم ، رنگِ خدا را میتـوان یافـت اما

من باز هم براین باورم که خدا به رنگِ سفیدِ خورشید است

نور سفیـد منبعِ زیبـایی است و از حاصلِ پاشیـدگی نیست ، امـآ وقتـی تجـزیه میشـود نهان زیبایی هایـش پخـش میشـوند در عالـم واینجـاست که

همه چیز رنگِ خـدایی میگیرد و خدا تجلی میکنـد در عالم

خدایـم سپیـدتریـن انوارِ خورشید است


http://bayanbox.ir/view/4146974800313710261/14424618623772416897133103891822131421392.jpg

*به بـرق تیغ تو نازم‌کـه در بهار خیال                   هـزار صـبح تـجلّی مـقابل دم ا­وست

*بیـدل دهلـوی

  • مهـرا

عقیمـانه بارور میکنـم افکارم را

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

"کار عشق و عاشقی از ما گذشت"


درمیـانـه بحـرانهـا ، استعفـا میدهـم از التیـام

خـورشیـد را به مطبـخ میبرم و ظهرانه میخورم ، ماه را در اغوش میگیرم و لالایی می خوانـم

نور می خواهم چه کار ؟!

عاشقِ قلمم خـواهـم شد ، نوشته هـایـم هم میشونـد؛ جگر گوشه هایـم

عقیم می ماننـم و جگر گوشه هایـم را به دنیا خواهم اورد

افکـارم را صبح به صبح بیدار میکنم ، بزرگ میکنم ، زیبا میکنم ، دستشان را میگیرم و هدایتشان میکنم خدایی ناکرده گم نشونـد در این ازدیادِ جمعیت ،از کنار بعضی کوچه ها میگذرم و اخطار میدهم تنها به اینجا نیایـند ، نکنـد خم بشـود قامتِ سرو سانشان

انقـدر تنـومنـدشان خـواهم کرد که شایـد روزی در سایه یِ فیل افکنـشان کمی بخفتم و بیدار نشوم

اما دنیا بمانـد و سایه هایِ تنومـند ِ ارثیه ام که به عمر ابش دادم و بجان خریـدمش


عقیمـانه بارور میکنـم افکارم را


ما را چه به عشق ، جنـون ، خوابِ خوشِ دوست

مارا هـوسِ تاب و تب ِ تنـدِ تنِ اوست


مارا چه به چشم  ؛غروب ، خرمی ِ رود

مارا هوسِ راز ِ رزِ دخترِ جادوست


http://bayanbox.ir/view/765917867614641660/images58.jpeg

  • مهـرا

فرقِ عمـر یـک بانـو

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۶ ب.ظ

روزهـایی هستنـد در تقویـم هایمـان ،گـذرا

روزهایی که جمـع مـی شـوندو میشــونـد عمـر ادمـی 

اما این عمر برایِ مردان و زنان معنایی متفـاوت دارد..

یادم می ایـد دبیر ادبیـاتمـان در کشمَکـشِ ساختار شناسـیِ نظمی در وصفِ مادر ؛

دردِ دلـی گفت برای اینـده ، برای روزی که نوبت ما بشـود برای روزی که عمر زن ها معنا پیدا کنـد

برایِ روزی که شایـد این حس به زمینـت بزنـد ؛ این را گفت که زمین گیـر نشـویم

می گفـت گذر زمان را ، هنگـامی فهمیـدم که فروشنـده دکانـی ، "مادر "خوانـد مرا

بانگـاهی خیره ی غرق شده انگـار ادامه داد : رفـتم تو اینـه خودمو نگاه کردم ، انگار تازه خودم رو می دیدم

انگار نگاهم عوض شده بود ، انگار از صبح تا مادر خوانده شدنم صدهـا سال گذشت و یهـو پیر شدم

انگـاری عمـرِ گذرا رو دیدم..

می دانیـد مادرم میگـویـد همه دختـر ها از تصور دختـری با موهای دم اسبی و تپل و شیرین زبان از همان بچگی ذوق می کنند ، وهمان طور از تصـور پسرکـی تخس و پـررو و اتش پاره..

می گـویـد تمام ان 9 ماه عاشقی را برایِ یکبار شنیـدنِ نام مادر از زبانش می گذرانی برای دیدن شادی و رویِ ماهش توامان

امـا چه فـرق است بین ایـن "مادر " گفتن و ان "مـادر "گفتن ؟ 

درست است فرقـی اسـت به اندازه ی عمـرِ یک بانـو..


+تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

  • مهـرا

قبل از پـروانـه شدن

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

پیشـانـی بـر هـم مُهـر می کردیـم

قبل از پـروانـه شدن
به امیـدِ تلاقیِ سرنوشتمـان با یکدیگـر...


+اسمـان هـم زمیـن مـی خـورد جانـم..
  • مهـرا

نام گمشـده در هیـاهـو

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ب.ظ

گوشه نگاهم چشم براهست اما

این جمعیتِ کوچکِ چشمانم در راه استقبالت پر می زند

پُرم از پرواز...

پر زدن هایم حکمِ دل دل کردن دارد هنگامِ غرق شدن در آسمان؛ 

دلی در گرو خورشید و دیگری در مشتِ مادر

و تو ، ای که نام گمشدهِ در هیاهویِ سوسویِ نااشنـا، نام گرفتی 

بعد از خورشیـد ، تنها ناجیِ این پرزدن هایِ دل تویــــــــی ...

  • مهـرا

"دل "ت رو سنگین میکنـه رو تنت

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ

روزهـایی که تنهـایی ،خوبه ؛چیزی برایِ از دست دادن نداری جز تنهـاییـت..

اما میرسه قهقهه هایی از شلوغی به گوشِت ،میرسه روزی کـه دستـهات به تکیه گاه عادت میکنن

روزهایی تنومنـد و تن پـرور ، پـرورشِ پیچه هایِ عشقی توالی دار

زمان هایی کـه دیگه پیچه رو بدونِ اون تنومندِ تکیه برانگیـز نخـوای .. آره" تکیه برانگیـز"

و

اومـد روزایی کـه دیگـه این عـادتِِ خانمانِ برانگیز ، "دل "ت رو سنگین میکنـه رو تنت..

ایـن روزایی کـه دلت رو بدون اون نخوای

آره همیـن روزآ..

+من و ایـن اهنـگ مختـل کننـده

  • مهـرا

ختـم تمـامِ دوخته های برتن شده

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ

من ختـم تمـامِ دوخته های برتن شده ام

هیـچ یک از اینـان قواره من نیست؛ اما از انِ من است

این هم ماتم تنِ تو را دیـده..

  • مهـرا

مانـند بلـوغِ زودرسِ نارس مـانده

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ب.ظ

جـوانه می زنی ،می رُویی و می رویانی

در ذهنم پروانه وار می پروری و این تحولی شگرف است

بمانـند بلـوغِ زودرسِ نارس مـانده

  • مهـرا

تنهایی ام را بـِدَرم چُنـان گرگی درنـده ، ریسه ها را با خون دل رنگ بزنم و با حوصله بر سَرِ

ایوانِِ دل پهن می کنـم ، 

میسازَمـَش چُنـان بافنـده رج به رج مهر وصله کنمَـش وحتـی

یک سوزن به خود و جوالدوز به تو 

اینگـونه است که مشهورم به مهـارتی که مهر دارد ، درد دارد

من خیـاطم ..

  • مهـرا